۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

آژانس شیشه ای....... صدا... دوربین... حرکت... بیا تو تاریخچه صدرا

تا چند فریب خلق بانام مسلمانی؟!

سر بر سر سجّاده می خوردن پنهانی؟!



شنبه 19 دی 1388

آژانس.داخلی.روز.

حاج کاظم آژانس شیشه ای روی کفپوش چرمی آژانس که زمانی ساختمان صدرا4 در آنجا قرار داشت، می نشیند و اسلحه اش را روی زمین تکیه داده و با حالتی محزون، مگسک نوک کلاشش که هنوز داغی شلیک را می شود از آن حس کرد در چانه اش فرو برده و شروع می کند:

...یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیشکی نبود...

چند تا رفیق بودند از شهر و دهات های مختلف، که سالهای زیادی رو به خوبی و خوشی در کنار هم درس خوندند، قراری هم باهم گذاشتند... تا...

...یه روزی رسید که دیگه به همه شون می شد بگی مهندس... ولی رفاقت هاشون اونقدر بالا بود که خودشون همدیگر رو مهندس صدا نمی کردند،آخه باهم سر و سِرها داشتند؛ رابطه خونوادگی داشتند، بچه هاشون، رفیق مهندسای باباشونو عمو صدا می کردند، بعضی شون غذای شاهانه شون اُملت بود، سختیارو پشت گذاشته بودند، شاه دیده بودند، خمینی دیده بودند، انقلاب دیده بودند، خیر سرشون همه شون بچه انقلابی بودند، تا اینکه جنگ پیش اومد...

همیشه دوچیز هست که زیر را رو می آورد و رو را زیر می برد.آزاد را زندانی و اسیر را آزاد می کند. پولدار را فقیر و فقیر را پولدار میکند. اولین چیز انقلاب است و دومین چیز جنگ. اگر نفست در برابر اولی تاب آورد، به احتمال 99درصد به دومی ناگزیر خواهد بود.

مهندسها اولی را تاب آوردند ولی امان از دومی... هرکس از جنگ جان سالم به در برد... تغییر کرد...

...در انقلاب مهندس شده بودند و بعد از جنگ، دکتر... و حالا...

... همه همدیگر را دکتر صدا میزدند و عموها دیگر دکتر خطاب می شدند... دکترها، یاد قرار سالهای قبلشون افتادند...

می دونین قرارشون چی بود؟! این بود که یه روزی باهم و در کنار هم یه دانشگاه تاسیس کنند تا در دنیای اسلام اول باشد البته نه به اسم بلکه به رسم. بار فلسفی کار هم بالا بود، پس نام آنرا هم به حساب ملاصدرا فاکتور کرده و نام دانشگاه موسسه ای را، صدرا،گذاشتند...

...مقدمات را فراهم کردند. یک نفر رفت بیست میلیون وام، در زمان بی پولیها جور کرد تا قطار آرزوها را به راه بندازند...

...دکترها برای اینکه ظاهر کار حفظ شود موسسه راغیرانتفاعی تاسیس کرده و برای اینکه باطن کار هم برای منافع آینده حفظ شود،آنرا وقف عام کردند تا راه وامهای میلیاردی دولتی برای موسسات عام المنفعه را بر خود نبندند.

نام دکترها و مشاوران دورادورشان دهن پرکن بود: مرندی، لاریجانی، هاشمی، حبیبی، صدرنژاد، مروی، اکبریان، اعوانی، لسانی، پژوهی، اصغری، صبوری، ایمانی و...

برای کار علمی آن هم در بزرگترین دانشگاه اسلامی(!) نمی شود آگهی استخدام داد، پس به به! چه کسی از دوست و فامیل بهتر و امین تر؟! این شد که هیچیک از دکترها، انتفاع را به غیر انتفاع ترجیح ندادند و بدون پارتی بازی و باند بازی براساس فقط و فقط شایسته سالاری! کادر و پرسنل را استخدام کردند!

برای ریاست هیات موسس دیدند چه به لحاظ مادی! و چه به لحاظ معنوی!، چه کسی بهتر از دکتر حجت الاسلام اکبریان که عبایی دارد و عمامه ای؟!! هروقت لازم آمد زیر لوایش پنهان می شویم و کار را او پیش می برد و هروقت خطری نبود از لاک پارچه ای بیرون آمده و ماهم کاری می کنیم... بالاخره کرسی های ما در دانشگاههای مهم دولتی مهمتر است دیگر! صدرا هم آب باریکه خواهد بود برای رزومه های کاری آینده، آخه ما ناسلامتی... دکتریم!

ریاست هیات امنا میشه واسه دکتر مرندی که از نظر سیاسی خوشتیپ تره! بقیه صندلی ها بمونه برای بعد...

ساختمانی نیاز بود تا اولین کلاسها در آن شکل بگیرد. چه جایی بهتر از ساختمان مدرسه دور افتاده خانم اتفاقیان همسر محترمه دکتر اکبریان در کن!؟ کار ما در آغاز قطعا ضعفهای زیادی خواهد داشت که دوری راه می تواند خیلی از این ضعف ها را بپوشاند. اینکه زمانی اجاره ساختمان به 10میلیون در ماه هم برسد، فعلا مهم نیست! تازه توجیهش هم می تواند این باشد که این همه موسسه و مدرسه دربدر دنبال چنین ساختمانی هستند؛ به شما ندهیم،خوب یکی دیگه چه بسا با پولی بهتر و بیشتر...!

_عباس از اینکه حرفهای حاج کاظم تموم نمیشه،خسته شده و در انتهای آژانس روی اُورکت چرک قدیمیش شروع به خوندن نماز میکنه! حاج کاظم ادامه میده:_

نوبت انتخاب رئیس هم شد... سیاسیون که وقتشون حسابی پره و سر در انقلاب سفید و کچل شده شون، شلوغه؛... خوب، اون هم چه کسی بهتر از دکتر صدرنژاد با آن سابقه درخشان کذا و کذا! در تربیت مدرس...؟!! حالا اگر وقت کرد کاری انجام بده، فبها؛ اگرم نتونست کاری کنه، خوب پس معلومه هیچ کس دیگه ای نمی تونه کاری کنه!...

بعضی از دکترها هم برای انجام فعالیتهای مهم و البته غیرشخصی راهی ینگه دنیا و اروپا شدند. دکترهای دیگر هم واقعا استاد شده بودند: استاد معماری و ساختن اتوبان ساخته نشده کن_شمال جهت فرار اضطراری از مسئولیت، استاد پیچاندن آدمها با سرعت الکترونها در مدار، استاد جایخالی دادن در طرح جواب سوالهای تشریحی و فشار مسئولیت ، استاد زیرآب زدن وقتی آب خوش از گلوی کسی پایین نمیرود، استاد شیوه های نوین ازآب گل آلود ماهی گرفتن، و...

...مشکلات یکی یکی از راه میرسید و هر روز رخی نشون میداد: پایین بودن کیفیت آموزشی و فرهنگی، بروز گروه های شیطون پرستی، فساد اخلاقی بین بعضی افراد که دورافتادگی و بکری راه بهترین فرصتها را براشون فراهم می کرد!، شایعات دور محور بعضی اساتید یا دانشجوها، دخالتهای بیجای بعضی افراد در کارهای دیگران و...

یه مگس سمج، ویز ویزکنان بلند شد و پاهای کثیفشو کرد تو کفش سیندرلایی روسا...

کافیه مدیری احساس خطر کنه تا صنایع مخابراتی قوت بگیره! تلفن ها شروع شد. خبر تا اونطرف مرز پرگهر رسید:بیاین که ملخ ها حمله کردند و سر و کله مگسها و زنبورهای سمج پیدا شده...

...بهترین کار یه ایرانی، که رییس هم باشه، در چنین مواقعی اینه که فرار رو بر قرار ترجیح بده که اگه این کارو نکنه یا یه ذره دیر بکنه، ضایع میشه... و دکتر صدرنژاد یه کم دیر کردو...

سلمونیها بیکار شده بودند و سر همدیگر رو می زدند؛ غافل از اینکه؛ ما میگیم شاه نمیخوایم، نخست وزیر عوض میشه!

...این بود که دکتر صبوری پس از اعتصاب مگسها شد رییس(سرپرست) صدرا و دکتر اکبریان شد رییس هیات موسس... از پشت پرده کارها هم مثلا هیچکی خبردار نشد!!

_سرو صدای گاز دادن چندتا موتوری بیرون آژانس شنیده میشه... اصغر و دوستاشن_

دکترها برای بعضی دانشجویان دونه پاشیدند و عده ای را همراه خود کردند تا آبها از آسیاب بیفته که نیفتاد...

_سرگرد سلحشور مدام با حالت عصبی در عرض آژانس حرکات رفت و برگشتی می کند و گروگانها یکی یکی روی زمین مقابل حاج کاظم ولو میشوند_

...دکتر صبوری به همراه یار شفیقش دکتر اصغری تو تمام مدت ریاستش (سرپرستی) پشت پرده بچه ای به نام میرصانعی جولان میداد و بیشتر از اینکه صدرا را بزرگ کنه به خواجه نصیر فکر میکرد. نقطه قوت تمام تاریخ صدرا هم در امور فرهنگیش خلاصه میشد که جز دو تا تیر و تخته که چندتا بچه دیگه با دل و جون سر هم می کردند چیزی نداشت! گرچه همین دوتا تیر تخته لااقل 60،50 تا از همون بچه ها رو از هر فرقه ای دور هم جمع می کرد...

چندسالی به همین منوال گذشت و چون غذای ویژه سلف دانشگاه صدرا که به خورد همه می رفت، هر روز آش در هم حق و باطل بود و شیرینی حق، شوری باطل را میپوشوند صدای کسی در نمی اومد...

...و باز تا اینکه... صحبتهای6هکتار زمین ناقابل چیتگر برای رسیدن به آرزوهای قدیمی دکترها شروع شد. بابا! دکترها میخواستن بزرگترین دانشگاه جهان اسلام رو دایر کنند! اگه فکر کردین که پیش خودشون فکر کردن که...: "ما الآن ده،دوازده نفریم؛ از 6هکتار، نفری 5000متر علی الحساب، بهمون می رسه چه بسا بیشتر، پولش هم که دولت میده،متری از قرار لااقل یه میلیون...،ده بر یک میفته،5000 در1000000میشه نفری 5000000000ناقابل. بده در راه خدا، قربتً الی الله " کور خوندین!!! (تازه اون مدیری فلان فلان شده میگه از6هکتار،5هکتارش غیب شده) چون که اصلا صدرا با سه، چهار هزار نفر، هرنفر ترمی سیصد، چهارصدهزار تومان چیه که کله پاچه اش چی باشه!!؟

تازه باید حقوق ساعتی استادا از ساعتی دوهزار تا هفتادهزارتومن رو هم ازش کم کنی. خداییش شما جای اون پول باشید چیزی ازتون می مونه؟؟! ببینید دکترها چقدر مظلومند...!

_عباس خیلی بی ربط میگه: (با لهجه مشهدی) مو سر زمین بودوم با تراکتور. بعد جنگ هم رفتوم سر همون زمین، بی تراکتور. وقتی هم اومدوم دانشگاه، مِدانِستوم که اگه برگردوم دهاتمون دیگه اون زمینو هم نداروم چون واسه شهریه دانشگاه فروختومش_

...صدرا طفل حرومزاده ای شده بود که هیچکی رو بابا صدا نمی کرد...

و... ناگهان...

پیر مراد این جمع که مدتی بود از ینگه دنیا برگشته و دوران سخت هجرت! رو پشت سر گذاشته بود و ریاست علوم انسانی تربیت مدرس روهم به دوش می کشید، خودشو فدا کرد و گفت:«دیگر اصرار نکنید! من جام شوکران را سر میکشم و گرچه تربیت مدرس خانه من است، ریاست صدرا را علی رغم میل نفسانی!! قبول می کنم!»

پیرمراد جمع از دو سه سال قبل، یاران وفادار و شاگردان مبرز خودشو که در سالهای تدریس و تنهایی با او بودند به عنوان نماینده در جایگاههای مختلف کرسی های دانشکده علوم انسانی صدرا قرار داده بود تا به دوستان دیگر کمک کنند تا صدرا واقعا صدرا بشود(!!!) افرادی چون مرادیها، گروسیها، زمانیهاها، ریعانها، نوروزیها، گلپایگانیها و... (به طور کاملاً تصادفی و خیلی عجیب، بعضی از این افراد نام برده شده و یا نام برده نشده، به صورت ضربدری اسمشان در شناسنامه همدیگر دیده می شود...!)...

با بازگشت پیرمراد جمع، لکه ننگ طاغوت در مدیرت صدرا مشاهده شد و باید انقلاب راه می افتاد. ناگهان همه افراد می بایست دکتر میشدند و این سخت بود چون طاغوتیان هم همه دکتر بودند. فساد علمی نداشتند ولی باید از لحاظ اخلاقی یا مدیرتی فاسد میشدند که شدند...

در کشور متبوعه ما فساد مدیریتی مثل بیماری آبله مرغونه که هرکی باید یه بارم که شده تجربه اش کنه تا بهش ایمن بشه و به طور عادی هر مدیری تو این مملکت، فساد مدیرتی هم داره! پس فساد مدیرتی چون شایعه، توجیه خوبی نیست! به همین خاطر دستها رفت روی دکمه فساد اخلاقی و چون اون هم بیشتر تو ظاهر افراد مورد قضاوت قرار می گیره؛ همه باید چادری و ریشو و آستین بلند و پرده دار میبودند که نبودن! پس شعار یاباما یابرما باعث شد که عذر طاغوتیان خواسته شود و دکمه مخصوص فشار داده شود...

عده ای از طاغوتیان هم دکتر بودند هم ریشو بودند و هم مدیر. پس بهانه و سوالی که از مدیران طاغوتی شد این بود:"می توانی در صدرا آپولو هواکنی؟" چون جواب میداد: نه! فساد مدیرتی و اخلاقیش ثابت میشد و باید میرفت...

یک نفر دکتر نبود باید می رفت... یک نفر شهره به فسق! بود باید می رفت... یک نفر چون در راهرو مقابل در اتاقش، دختر و پسری نامحرم فسادکرده بودند و او در اتاق دربسته اش مشغول کار بود و خبر نداشت باید میرفت... یک نفر چون دو دانشجوی نامحرم از روی جوانی در جلوی چشمانش صحبت می کردند و خندیده بودند و او با باتوم نهی از منکرشان نکرده بود باید می رفت و...

اوضاع مدیرتی که آشفته شده بود عده ای از دانشجویان دلسوز که تجربه وساطت نداشتند به آغوش پیرمراد جمع رفتند تا بلکه دست به دست هم داده و مانند جولز و جولی معجزه کرده و تولید علم کنند! که جلسات خصوصی آنها هم کاری را پیش نبرد...

...بعضی از مسئولان حراست و کارمندان زحمت کش نیز از سر دلسوزی! خبرگزاری صدراپرس را افتتاح کرده و هم از توبره، حراست می کردند و هم از آخور... رابطه دکترها هم روز به روز بدتر میشد...

پیرمراد جمع، صلاح را در گذاشتن جلسه ای عمومی برخلاف دفعات قبل که وعده های این جلسات عملی نشده بود،دید.جلسه ای صمیمانه! گذاشته شد تا حدی صمیمانه که بعضی از مگس هاکه حاضر بودند، هرچه در دهنشان در میومد، ویزویزکردند... حرفهای پیرمراد جمع همان حرفهای تکراری و وعده های واقعاً راست!گذشته بود که طاغوت نذاشته بود عملی شود. خواسته های دانشجوها که عملی نشده بود دلائل نگفتنی داشت!!! اینکه همزمان با حق ریاست (سرپرستی) حق امضاء منتقل نشده است. دکتر صبوری هم خووووب موش دوانده بود و حق خزانه داریش رو واگذار نمی کرد... انگار نه انگار که دکترها رفقای قدیم هم بودند! (فکرکن! اگه حساب چندصد میلیونی یه دانشگاه به نامت باشه، تو هم حساب دانشگاه رو که به نامته مثل صدرنژاد رییس قبلی، که حساب رو پس از عزلش مسدود کرد و اون پول مشتی رو به جیب زد، می تونی در موقع عزلت، مسدود کنی و علی از تو مدد.......)

دو سه هفته ای از تکرار آخرین وعده ها گذشت و خبری نشد...

_"یکی بود یکی نبود. یه شهری بود خوش قد و بالا. آدمهایی داشت محکم و قرص. ایام ایام جشن بود. جشن غیرت. همه تو اوج شادی بودن که یه هو یه غول حمله کرد به این جشن"_این قسمت بعد ها از سناریو حذف شد_

... ناگهان مگسها و زنبورها و ملخ ها دوباره حمله کردند آنهم به پیرمراد جمع. پیر مراد جمع بین حلقه ای از فیلسوفها در پشت سر و مشتی اراذل و اوباش دانشجو! که به زور مینی بوس مجانی و بهانه پرده و بدی غذا جمع شده بودند. هزار سوال کردند: از آنها که آمده اند ، از آنها که رفته اند، از997 سوال دیگر و از غذای بد...

پیر مراد جمع تنها به آخرین سوال جواب داد که مگس ها جواب آن را هم نفهمیدند...

_در اینجا عباس (بالهجه مشهدی) اعتراض می کند: حاجی جان! ماکه برا گفتن ای حرفها اینجو نیومدیم!

حاجی بی توجه ادامه میده:_

...شیش تا از مگسها تهدید به هلاکت با پیف پاف شدند چونکه به پیرمراد جمع گفته بودند باید مشکلات دانشگاه را حل کنید...

شایعه شده بود که پیرمراد جمع اطلاعاتی نیست ولی اطلاعاتی ها رو دوست داره و این شایعه، مگس ها را از صدا انداخت. آخه اونها اومده بودند که یه زخم گیر بیارن و روش بشینن تا اینکه زخم خوب بشه نه اینکه با اسپری بزننشون که هم اونا بمیرن و هم زخم بدتر بشه!

بعضی از دکترها که ازخداشون بود تا یه همچین چیزی اتفاق بیفته، از خودشون بیانیه دروَکردن و تا عاشورا مهلت دادن که همه چیز در دانشگاه تبدیل بشه به دی جی مون وگرنه نخود نخود هرکه نرود خانه خود...!

_ زن عباس یه دغعه سر و کله ش پیدا میشه و داد میزنه: "حَجی...! مو که مِدونوم... این وسط گوشت قربونی عباسه!" حاجی غیرتی میشه، یه هویی قاط میزنه و ناگهان انگشتشو رو ماشه میذاره و می گه: اگر همه چیزو درست نکنین، به روح امام می‌چکونم!!! حاجی شمارش معکوس رو شروع می کنه...

_سرگرد می گوید: دوره ات گذشته مربی!_

_صدای مهیب انفجار در هاله ای از دود و بوی باروت_

_حاجی نامه نوشته اش را میخواند و تصویر روی متن نامه زوم میشود و قطره های خون در حال چکیدن بر روی امضای نامه است:...

...فاطمه! فاطمه! فاطمه!!!...شهادت می دهم به ولایت شیعه... هرکس در این نظام تکلیفی به گردن داره و من هم... من هیچ شکایتی از کسانی که ممکنه منو تا چند لحظه دیگه مورد هدف قرار بدن ندارم اونا به وظیفه شون عمل کردن و من هم... اگر عباس از آرمانی فرمان میگیره که فراتر از ... چرا من تو چنین شرایطی اونو تنها بذارم...؟! امیدوارم نیت حقیر رو درک کرده باشین من قصد آزار کسی رو ندارم فاطمه! فاطمه! فاطمه!... فاطمه خوبم! تا جنگ بود، من نبودم؛ جنگ تموم شد فشار زندگی چنان فشارم داد که باز تو و بچه ها رو درک نکردم...

می مونه دو یادگار مشترک... ابوذر و سلمان ... پسرانم باید رنگ و بوی تو رو داشته باشن!!!_

چیتگر.خارجی.روز.

_ صد سال بعد ... سال 1487هجری شمسی_افتتاح دانشگاه فنی، مهندسی، انسانی، حیوانی، صنعتی، نظامی، سیاسی، فرهنگی،توریستی و...صدرا !

_هلی کوپتر از روی دشتهای چیتگر عبور می کند و دوربین، تصویر بزرگترین دانشگاه جهان را در طواف هلی کوپترهای در حال گلباران نشان میدهد و دکترها از دانشجویان 100سال پیش به عنوان کسانی که اکسیر جوانی را برای نخستین بار در جهان ثبت علمی کردند و هزینه های ساخت صدرای بزرگ را از راه نسخه فروشی آن تأمین کردند و هنوز جوانند،تقدیر می کنند._پایان_ تیتراژ_ با تشکر از خانواده رجبی و کلیه کسانی که ما را یاری نمی کنند_

توضیح:نام فیلم بعدها به آژانس قهوه ای تغییر پیدا کرد.

نوشته شده در بهمن 1387 توسط دانشجو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر